اول بگم که البته که خوشحال و شاد و پرانرژی نیستم اما خب غمگین هم نیستم!
و بعد اینکه این خاطره واقعا الکی انقدر زیاد طولانی شد. دوست داشتید نخونید بگید خلاصهش رو بگم بهتون یا جاهای مهمش که خوندنش تاثیرگذاره رو براتون رنگی کنم همونجاها رو بخونید. فقط نتیجهگیری آخرش خیلی مهمه:)
باید اون دختره رو به طول و تفصیل تعریف کنم که دم سردر شریف ازم پرسید قاسمی کجاست؟ و خب من اون روز امتحانام تموم شده بود و یهمقدار زیبایی از سرخوشی بعد کنکور تو وجودم بود و داشتم با صدای تقریبا کرکننده ای ناوک گوش میدادم:) که به زبون اشاره خانومه بهم فهموند کارم داره و آدرس رو ازم پرسید. خب واقعا نمیدونستم چهجوری بگم همینراهی که اومدی رو برگرد برو عقب و به اولین بریدگی که رسیدی نه دومیش برو بالا تا بینهایت و میرسی به یهجایی که یه عالمه دانشجوی کولهبه پشت رو میبینی و اون رو بپیچ و برو تا برسی به مقصدت! برای همین هم بهش گفتم من دارم از همونور میرم بیا باهام! و خب میدونی بهم اعتماد نمیکرد چون از یه تعمیرکاری شنیدهبود که همینطور برو بالا تا بهش برسی و این دوستمون جهت بالا و چپ رو اشتباه متوجه شده بود! بگذریم.
راه افتادیم و تقریبا ده دیقه تا یکربع راه پیش رومون داشتیم. به خودم گفتم زهرا حالا وقتشه که به خودت ثابت کنی، روابطعمومیت اونقدرها هم اسفبار نیست:). و شروع کردم که "هوا یه جوریه که صبحها باید لباسگرم بپوشی و عصرها لباس خنک!" خب عزیزم:| گند زدم:) گفت "آره همه پروازهای اصفهان از دیشب تا حالا به خاطر هوا کنسل شده!" (فقط نفهمیدم چه ربطی به حرف من داشت!) و بعد ادامه داد" به خاطر هوا همه پروازها کنسل میشه ولی." بعد خب راستش از اینجا به بعد رو نشنیدم اما حدس زدم که جایخالی رو با عبارت "برای حمله موشکی کنسل نمیکنن" پر کرده! میدونین وقتی با کسی واقعا حرفی نداری همه موضوعاتتون یه سری طرح دوخطی میشن! یکی تو میگی جوابت رو میده و سریعا موضوع سوییچ میشه.خب فکر کنم حدودا راجع به 7 یا 8 تا موضوع صحبت کردیم که اونی رو که من منتظرش بودم بالاخره به زبون آورد" مطمئنی داریم درست میریم؟ خیلی وقته تو راهیمها!" و بهش اطمینان دادم که بله من هرروز صبح و شب از همینجا میرم دانشگاه و برمیگردم. پرسید شریف درس خوندن خوبه؟ گفتم فکر نکنم بد باشه:) و درباره آرزوهای برباد رفتهش و اینها صحبت کرد و گفت یه بچه شهرستان هیچجوره نمیتونه تو تهران کار پیدا کنه. من واقعا نمیدونستم درباره چی داره صحبت میکنه برای همین فقط گوش دادم به حرفش. بعد ادامه داد که خوش بهحالت که اینجا درس میخونی. گفتم من دانشگاه تهرانیم! گفت آخی ناراحت نباش حالا:/ که واقعا چرا اونجا فکر کرد من ناراحتم؟ :|
بهم گفت اونی که بهم آدرس داد خیلی از سر باز کن بود. یه بخیه تقریبا قدیمی روی صورتش داشت، به نظر من کسایی که از بچگی یه اتفاقی براشون افتاده که مثلا بخیهای چیزی دارن، عقدههای خیلی زیادی تو وجودشونه به خاطر بچگیشون! فکر کنم برای همین اون آقا آدرس اشتباه به من داد. (الان چند تا باگ وجود داشت. اولی اینکه تو که مهندسی خوندی و خودت رو انقدر بیاستعداد میدونی که نمیتونی کاری دستو پا کنی برای خودت، چهطور ممکنه انقدر نظر دقیق و روانشناسانهای بدی؟ دومی اینکه اون آقا آدرس اشتباه نداد، تو اشتباه فهمیدی. و بزرگترینش اینکه به من و صادق توهین کرد!)
خب ما وقتی 5سالمون بود صادق پیشونیش خورد به اتو و جای سوختگیش شبیه جای یه بخیه موند. من یادمه همونموقعی که داشت درد میکشید چهقدر خوشحال بود که شبیه زخم روی پیشونی هریپاتر شده:) و من عمیقا گریه میکردم که چرا بخیه گوشه چشمم (که الان به نظرم واقعا قشنگه و باعث کشیدگی چشمم شده) روی پیشونیم نبوده که من هم شبیه هریپاتر بشم. حتا من انقدری خوششانس بودم که یهبار بعد اون زیر چونهم هم پاره شد و بخیه نیاز داشت اما پیشونیم هرگز:دی.
بهش چیزی نگفتم چون به خاطر کرمپودری که زده بودم نمیتونست جای بخیههام رو ببینه. و بعدش فکر کن چی گفت؟ گفت البته از رنگ پوست تیرهش مشخص بود که همه بچگیش رو در حال کار کردن بوده! این هم یه نشونه دیگه برای عقده داشتنش. و وای عزیزم من واقعا مخم داشت سوت میکشید. البته که من هم پوست نسبتا سبزه و تیرهای دارم!
یاد فاطمه افتادم. یه روز که داشتن توی سالن مطالعه پیش دانشگاهی باهم بحث میکردن که لباس روشن به من میاد یا نه، فاطمه گفت "نه ببین اینجوریه که کسی که پوستش تیرهس باید لباس روشن بپوشه که رنگش روشنتر به نظر بیاد و کسی هم که پوستش روشنه باز هم لباس روشن بپوشه تا سفیدیش بیشتر به چشم بیاد و قشنگ تر بشه!" من واقعا برام سوال شده بود که چهطوری تونسته وقتی من به عنوان یکی از نزدیکترین دوستهاش اونجا نشستم، چنین توهینی بهم بکنه و صراحتا بهم بگه که خب زهرا. تو واقعا معیارهای زیبایی رو نداری!!
باز هم بهش چیزی نگفتم چون کرمپودر روی صورتم بود و معلوم نبود که دقیقا پوستم چه رنگیه! ولی دیگه حرفی هم نزدم.
این داستان صرفا برای من فان بود. اهمیتی نداشت و فکر کردم خب از این به بعد توی یه روز معمولی که امتحانام تموم میشه ومی نداره کرم پودر بزنم که کسی که واقعا نمیخواد بیشعور به نظر بیاد، راحت باشه و قضاوتهاش رو راجع به پیشینه و عقده آدمها پیش من خالی نکنه و در درون خودش نگه داره. نمیدونم. آدم میفهمه تو چه دنیای عجیبی زندگی میکنه! چه حرفهای ساده و صدمنیهغازی، اتفاقی و ندونسته به قلب آدما شلیک میشن! نمیدونم. ترسیدم که این مکالمه همونقدر که برای من بیاهمیت بود برای یه دختر کرمپودر زده دیگه مهم باشه و جلوش تکرار بشه. واقعا نمیدونم:)
از لای در نیمهبسته این اتاقها که از پشتش صدای گریه شنیده میشه، نور پاشیده توی راهروی نیمهتاریک، نیمهمهتابی و نیمهتنگ!
بله جانم. ما همهچیزمون نصفهنیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمهجون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قویتر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمهباز اتاقها نور میپاشه توی راهرو.
عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!
پ. ن1: دخترم، هیچوقت بچه آخر خونه نباش. همه غمها رو دوش توئه چون کوچیکتر از اونی که فریاد بزنیشون.
پ. ن2: عزیزم تو سادهای و من دلم برات تنگ شده و دوستت دارم. حتا اگر به خونه ما پناه بیاری و ساعتها توی اتاق قدیمی خودت گریه کنی اما من حتا نبینمت.
پ.ن3: من میترسم یه روز مادر شم و بعد از یه فشار خیلی سخت از طرف بچهم بلرزم و حالم بد بشه و فشارم بره بالا تا روی 13! خدای من! دیشب فقط تو رحم کردی که هرکدوم از ما نمردیم. برای زیبا، دوستی رو رسوندی تا باهاش تا صبح ویدئوکال کنه و درس بخونه. برای من، دوستی رو رسوندی تا باهام بیدار بمونه و بهم عکس نشون بده و برای مامان، خانواده نگرانی رو قرار دادی تا آرومش کنن! چهکسی طاقت غمهای بزرگتر رو داره جانم؟
یکی از شبها یه پستی رو شروع کردم به نوشتن، که درگیر شدم و نرسیدم تمومش کنم و پستش کنم! فردا ظهرش هم که نگاه کردم دیدم دیشب خدا رحم کرد که اون پست رو نذاشتم بس که مزخرف بود.
یه جاییش نوشته بودم: " به مامانم اینا نگفتم از تصادف امروزم و فقط اعلام کردم که کمرم تیر میکشه. البته حالا اصلا نیازی به نگرانی نیست. یه دوش گرفتم و بهتر شدم. در واقع اگر الان واقعا غمگین نبودم براتون ماجرای تصادف رو کاملا تعریف میکردم یا ماجرای اون دختره که دم سردر شریف ازم آدرس پرسید و من تا قاسمی مشایعتش کردم چون قطعا گم میشد "
خب من الان واقعا غمگین نیستم و دلم برای پست گذاشتن جوری تنگ شده که میخوام خلتون کنم.
من خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون! چون حدودا دو سالی هست که محیطزیست واقعا برام خیلی مهم شده و تقریبا الان سه ماهه که سعی کردم چند قدم به پسماند صفر بودن نزدیک شم (خب الان فکر میکنم بزرگترین مشکلم با این موضوع و آخرین مرحله احتمالا برای من برمیگرده به شستن پدهای پارچه ای!) به هرحال من بقیه رو هم مجبور کردم از ماشین استفاده نکنن یا کمتر اینکار رو انجام بدن! و خودم هم حتی تاکسی هم سوار نمیشم تا خودم رو سرزنش نکنم.
داشتم میگفتم خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون ولی کاملا مسلط بودم به ماشین و حرکات دست و پام رو تقریبا ناخودآگاه انجام میدادم! جانی رو رسوندم خونهشون و داشتم در کمال عذاب وجدان تنهایی برمیگشتم خونه و تقریبا صدای موسیقی رو جوری بلند کرده بودم که هیچ چیز دیگهای نمیشنیدم و همزمان داشتم از روی نقشه نگاه میکردم تا نزدیکترین راه رو به خونه پیدا کنم! توی سرازیری مرزداران، با صدای کوبیده شدن وحشتناکی به خودم اومدم! و دیدم بله:) من با سرعت ۵٠ توی سرازیری کوبیدم به یه تاکسی سبزرنگ:)) خب من واقعا انتظار داشتم اولین تصادفم یه ذره با ابهت بیشتر، سرعت بالاتر و صدمات چشمگیرتری همراه باشه! به هرحال ترمز دستی رو کشیدم و اومدم پایین. جانم چی میشه اگه من هم یه بار شبیه این فیلما مثلا تصادف کنم و از شوک نتونم از ماشین پیاده شم یا دیگه نشینم پشت فرمون؟ خب این بهشدت هم جذابه ولی من اصلا نمیتونم انقدر سانتیمانتال باشم! (من دقیقا اونموقع داشتم به اینا فکر میکردم برای همین یهکم شوکزده به نظر میاومدم!) خلاصه که از راننده تاکسیه اصرار که تو زدی سپر ماشینم رو داغون کردی، والا منم انکار نمیکردم ولی صرفا نگران خیابون بند اومده بودم و هی پشت هم میگفتم بیا ماشینهامون رو ببریم یه گوشه دربارهش حرف میزنیم. و وقتی قبول کرد لوگوی ماشینم رو از وسط خیابون برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بله، بیشتر به نظر میرسه سپر ماشین من داغون شده باشه تا ماشین اون:) خلاصه که رفتیم جلوتر و من میخواستم کنار خیابون پارک کنم که حاجی بوق زد که بیا دنبالم! رفتیم خیابون بغلی و باز هم خیابون بعدیش و خوشبختانه بالاخره قبل از اینکه من واقعا از ترس سکته کنم و تصمیم بگیرم پامو بذارم روی گاز و فرار کنم یه جایی ایستاد.
پیاده شدیم و تمام مدت داشت غر سپری رو میزد که حتی ذره ای کج نبود! همهجاش رو نگاه کرد و من گفتم اگر بخواین میتونم خسارتش رو همینجا بدم بهتون، اگه نه بگیم پلیس بیاد (از اثرات با گواهینامه رانندگی کردن: شجاعت کافی برای آوردن اسم پلیس و اصلا تصادف کردن:دی)، یا بریم تعمیرگاه هرچی شد من حساب کنم، یا کارتم رو نگه دارین پیش خودتون و.! جدا یه ده دیقه ای داشتم پیشنهاد میدادم بهش. بعد همینطوری که داشت نگاهم میکرد گفت نمیخواد. بفرمایید. فقط از این به بعد مواظب باشید! گفتم خب چرا؟ چند بار همین دیالوگ تکرار شد و نهایتا گفت ازتون خوشم اومد. قیافه خوبی دارین! بعد که یه ذره با شک نگاهش کردم گفت منظورم اینه که دختر خوبی هستین. بیشتر دقت کنین تو رانندگی!!
خب عزیزم بعدش که نشستم تو ماشین دست و پام میلرزید. وایسادم تا رد شه و براش یه بوق تشکر طور زدم. و بعد همونجا نشستم فکر کردم شاید حرف خیلی مناسبی هم نزد و در واقع اصلا چرا کسی باید بتونه توی اون شرایط اونم به من با این پوشش چنین چیزی رو بگه؟ و خب چرا باید کسی بهم بگه قیافه خوبی دارم وقتی واقعا چنین چیزی رو ندارم؟
به هرحال رفتم خونه، سعی کردم لوگوی ماشین رو بذارم سرجاش و خیلی تمیز و دقیق پارک کنمش توی پارکینگ. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده:) الان هم واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و به جز گردندرد و کمردرد اونروز، چیزی برام نمونده جز اون سوالها! چرا باید این داستان اینجوری پیش میرفت؟ خب جانم الان واقعا ناراحتم که اولین تصادفم چندان هم باشکوه و ترسناک نبود! :))
پ. ن: ماجرای اون دختر آدرسپرس خودش به یه پست جداگونه نیاز داره! :)
با این که الان لیست فهرست مطالبم با ۶ تا پیشنویس پر شده و همهشون برام مهمن که نوشته بشن و توی این وبلاگ خونده بشن و موندگار بشن؛ ولی فکر میکنم باید بگم من یه مشکل عجیب غریبی دارم که نمی دونم چه طوری میشه بی مقدمه درباره خیلی چیزا حرف زد!
مثلا عزیزم ماجرای تصادفم رو نوشتم، خیلی دقیق و حسابشده. بعد دارم با خودم فکر میکنم خب زهرا با چه دلیل منطقیای می خوای این ماجرای مسخرهت رو به خورد مردم بدی؟ یا مثلا یه چیز دیگهای که هست اینه که درباره مشکلاتم توی خونه مینویسم و بعد میگم "بله! کسی نمیتونه کمکی بهت بکنه پس بیهوده ست!" حداقل اگر میتونستم از آخر اون پستی که یه لانگشات از ترم یکم ارائه دادم توش، به نتیجه گیریای چیزی برسم و بگم بهدرد هرکسی که در معرض ترمیکی شدنه میخوره، حتما حتما حتما منتشرش میکردم.
دوستان میخوام بگم بیاین من و وبلاگم رو نجات بدین از این تفکرات زیادی منطقیم. چون من واقعا دلم برای اینجا و همینطوری، روی هوا نوشتن خیلی تنگ شده:)
عزیزم تصمیمم رو گرفتم. وقتی از شدت درد شیرین تمرین سخت امروز داشتم به خودم میپیچیدم تصمیم گرفتم. یهو یه حسی بهم حمله کرد و گفت که زهرا همین که آدمهایی رو دوست داری و کسانی دوستت دارن کافیه. دیدم دوست ندارم تنبل به نظر برسم ولی تصمیم دارم بعضی موقعها دست روی دست بذارم تا ببینم چی پیش میاد! مثلا دیگه فکر و خیال بسه راجع به تمام آزهای ترم دیگه. فکر کردم بیشتر از اینکه از علی مشهدی خوشم بیاد، دوست دارم با خودم درگیر نباشم. مثلا فکر کردم همیشه آدمهایی دور و برم بودن که انگار دلشون نمیخواسته در آینده آدم درخشانی بشن، میخواستن درسها رو پاس کنن و از سر بگذرونن! بعد یکدفعه درونم جرقه زد که من مسیر رو پیش میرم (مثل تمام اطرافیانم) هرجور که من رو پیش میبره (که این پیش بردن فقط شامل پاس شدن نمیشه! من واقعا به احساس رضایت درونی نیاز داشتم که به علومپایه پناه آوردم!) و نهایتا از خدا میخوام که یه دانشمند تحویلم داده باشه! فکر کردم نمیخوام در ادامه زندگیم کسی باشم که نتونه هر شبی که پیش اومد رو تا صبح بیدار بمونه و با دوستش حرف بزنه. فکر کردم که دوست ندارم کسی باشم که درمقابل حرف های فلسفی و منطقی دوستهاش لال بمونه و فقط بگه نمیدونم. یا فکر کردم نمیتونم کسی باشم که مثل شلدون وانمود کنه از هیچچیز این دنیا جز فیزیک سر درنمیاره گرچه جذابیت این آدما برام غیرقابل انکاره :) البته که ماریا معتقده عجیبترین نظریهها رو درباره جذابیت من مطرح کردم! به هرحال فکر کردم وقتشه که بگم من اینم!
ماریا توی نوتاش نوشته "من براش بهترین ها رو میخوام. این جدیه میفهمی؟ براش میخوام که هرگز واژه مقدسی مثل خانواده براش مکدر کننده نباشه و ارزشو همونجا بسازه و پیدا کنه. براش میخوام که تو علم به نحوی به جایگاه دلخواهش برسه که تو مسیر هدفی زیبا و عظیم حرکتش بده. براش میخوام که خوبیش رو اطرافیانش تاثیر گذار باشه و بدی روش تاثیر نذاره. من آدم پاکی نیستم. هرگز. میفرماد ارزش آدما به تقواشونه که من زیادی بی ارزشم. برای زهرا اما حقیقتن معصومیتو میخوام. میخوام زهرای تمام لحظه ها و تمام عمرش همون زهرای لحظه هایی باشه که جز خلوص و پاکی تو نگاه و حرفاش پیدا نمیشه. آهای خدا من براش میخوام بی اشتباه راهشو جلو بره. ازون اشتباهای پشیمون کننده. اشتباهای پوشالی."
جانم این چیزی بود که به جونم نشست و فکر کردم به خاطر ماریا هم که شده باید خودم رو دوست داشته باشم! بعد فکر کردم من واقعا دوستهای مهمی دارم و در هیچ زمانی اینقدر به ترکیب دوستهام افتخار نمیکردم. گرچه باید بگم وگرنه احساس میکنم چیزی رو کم گذاشتم: هروقت که سارا رو برای کسی جزو دوستهای مهمم میشمرم، دوست دارم اضافه کنم البته که میدونم برای اون دوست مهم یا تاثیرگذاری نیستم و این واقعا چیزی از ارزش اون برام کم نمیکنه!(فقط گاهی ممکنه در خودم فرو برم که اینهم واقعا مهم نیست. ع میگه انزوا در پیش گیر فرزندم. این هم ابتدایی ترین مرحله انزوا پدر مقدس:) ) در واقع خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها که دخترهای دیگه رو میرنجونه برای من فرق چندانی نداره چون به خیلی چیزها بی اهمیتم و دقیقا نمیدونم این خوبه یا بد!
پ. ن1: نهایتا احساس میکنم اون حرفی که میخواستم واقعا بگم رو نگفتم. فلذا در یک جمله همینجا میگم.
میخوام دست روی دست بذارم و ناراحت نباشم از این موضوع؛ چون چارلی بهم گفته هیچکاری نکردن هم خودش یه کاره! من از این حرفش واقعا خوشحال شدم:)
پ. ن2: عزیزم من یه پرفکشنیستیم که دومی ندارم:) فلذا همه این فرضیهها که دست روی دست میذارم و منتظر معجزه میمونم احمقانهست! به هرحال دوست داشتم در چند تا موضوع خاص و مقطعی زندگیم منفعل باشم و چند روز هم چنین زندگی ای رو پیش بگیرم.
پ.ن3: خب باید بگم من خوددرگیر هم هستم و بعد از پ. ن2 باید بگم انفعال برای من از مذموم ترین احساسات دنیاست و من انقدری دوست دارم توی هر موضوعی دخیل باشم و بتونم کاری رو خودم انجام بدم که مثلا اکثر اوقات که کسی ازم چیزی میخواد(توی خیابون حتا) من هول میشم اگه نتونم اون کار رو انجام بدم و کلی فکر میکنم و خودم رو به بدبختی میندازم تا بتونم کاری که طرف خواسته و چندان هم براش مهم نبوده رو انجام بدم! حتا میخوام بگم اگر کسی از من کمک نخواد هم مثل یه آدم خیلی فضول میرم سرک میکشم تا ببینم میتونم اون کار رو انجام بدم یا نه! مثلا همین دوشنبه قبل امتحان حوصله خوندن نداشتم و توی مسجد یه جای گرم و کنار شوفاژ دراز کشیده بودم و کتاب "فیزیکدانها"م رو میخوندم که دیدم یه خانومه ته مسجد داره از یکی میخواد وسایلش رو نگه داره تا بره و برگرده و طرف خیلی راحت گفت نه من میخوام برم چنددیقه دیگه(من در این شرایط تا 24 ساعت بعدش هم حاضر بودم بمونم و اونکار رو به سرانجام برسونم) به هرحال من از جام پاشدم و رفتم ته مسجد به خانومه گفتم من تا یکی دوساعت دیگه اینجا هستم وسایلات رو بذار کنار من! بعد الان که فکر میکنم کسی بیاد اینجوری از من خواهش کنه که بده وسایلات رو نگه دارم بهش شک میکنم و ترجیح میدم سنگینیشون رو با خودم بکشم و ببرم :دی
پ. ن4: این چند وقت گنگ بودم! به خاطر امتحانا و به خاطر اینکه هرچی بیشتر میخوندم حرفهای کمتری برای نوشتن و حرفهای بیشتری برای گفتن داشتم. از طرفی دوست داشتم اینجا هم بنویسم، پنجره قشنگم:)
پ. ن5: آهنگ عنوان: هیچی نمیشه از بابک افرا.
هروقت واقعا دوست داشتین از همه چی ببرید و با زندگی عادی فقط حال کنین گوش بدینش:) از من به شما نصیحت!
عزیزم منو از جنگ میترسونی؟ من خودم هرروز تو جنگم.
اگه میبینی از جنگ و مرگ نمیترسم به خاطر اینه که امنیت برام معنای درستی نداره! جانم من واقعا از خونه میترسم اما از جنگ نه :)
پ. ن: عنوان از مولانا:
دشمن خویشیم و یارِ آن که ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم. برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام شد با بابا، ناراحت بودم. اینستا رو باز کردم، آخه ساعت۶ صبح کی اخبار چک میکنه؟ محمدحسین اولین نفر استوری گذاشته بود! اصلا همون یکی بود هنوز شورش درنیومده بود. میخواستم ریپلای کنم که انقدر ساده نباش پسر! بعد رفتم استوری بعدی و بعد سایتهای خبری و بعد کل دنیا رو زیر و رو کردم برای یک خبر تکذیب! مامان توی هال داشت خودش رو میزد. ناراحت بودم از دستشون، هنوز خبری هم نشده بود از نظرم، نرفتم توی هال! صادق با چشمهای پفکرده اومد توی آشپزخونه. پرسیدم خوبی؟ سر ت داد. تا غروب که دیدمش فقط یه جمله ازش شنیدم "نفسمون از جای گرم درمیادا!" و ساکت موند. عمه مامان اومد خونه. گریه میکرد که دیدید چه خاکی به سرمون شد؟ حالا چه کسی مثل سردار خواهد شد برامون؟ ما آرومش میکردیم. صادق تو اتاق باهاش حرف زد. احتمالا گفت امیدمون باید به خدا باشه و بهتر از او ها بر سرکار خواهند اومد. زیبا میگفت اینستای این روزا حالمو به هم میزنه، دنبال بر و روی پیجمونیم و از شهید مینویسیم؟! اینستا رو بالا پایین میکردم، لایک هم حتا میکردم اما باور نه.
همه کانتکتام شدن سپهبد! تحملش برام سخته. صبح به زیبا گفتم استوری گذاشتن گرچه به نظر چیزی نداره، گرچه غرق شدن تو دنیای مدرنه و سالها با هدف شهادت فاصله داره ولی خوبیش اینه که خشم مردم رو برانگیخته میکنه و همه به سمت هدف دوان دوان راهی میشن. اما عکس پروفایل برام قابل درک نبود. یعنی شما همتون باورتون شده؟ یعنی میخواین بگین من خود حاج قاسمم؟ از مهسو میپرسم چند درصد این آدما واقعا کمبود چیزی رو یه جایی از قلبشون حس میکنن؟ انگار عرصه ای پیدا کردن که خودشون رو شبیه همون انسانی جا بزنن که همیشه دوست داشتن "به نظر برسن". نمیدونم! امان از ما. که قراره فردا خوابمون ببره. تا الان در آغوش گرم و امن سردار و مِن بعد هم همچنین! تو خوابمون رویا میبینیم که من آدم خوبی بودم! دو روز عزاداری کردم. حالا واضحا جایزهم یه خواب طولانیه با رشحاتی از شوآف. ماریا میگه قضاوت نکن! جانم. مصطفا.چ که شهید شد بابای همه بود، تموم شد! اون یکی مصطفا هم همین چند سال پیش. براش مثال تابلوی نابودی اسرائیل رو توی میدون فلسطین میزنم که حالا با افتخار، پوزخند، تمسخر یا هرچی از کنارش رد میشیم و فقط "رد میشیم". ما چهطور میتونیم اینقدر خوابآلود باشیم؟ هر از گاهی خوابمون رو بپرونن و دوباره بخوابیم؟
به خودم گفتم "اگر شنبه رو خوب درس بخونی بهت اجازه میدم یه نصفه روز درس نخونی و بری تشییع جنازه." جنازه؟ باور نکرده بودم. قول کارآمدی نبود! به هرحال امروز رو درس خوندم چون فصل۶ کمپبل به هرحال سخته. دیده بودم و شنیده بودم که امروز توی دانشگاه تهران تجمعه! با خودم گفتم"جوگیرها!" و رفتم دانشگاه تا توی سالن مطالعه خواهران تا شب یکبند درس بخونم. ظهر برای نماز رفتم مسجد و اصلا جا نبود. روی پلهها نمازم رو خوندم و توی دلم چیزهایی هم نثار "جوگیرها" کردم. برگشتم بالا اما صدای مداحی و تکبیر و شعار بلند شد. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ والسم رو پخش کردم و درجه درجه صداش رو بالاتر میبردم شاید بتونم یه ذره درس بخونم. اما صدای شعار و وامحمدا توی گوشم پیچیده بود و درنمیاومد. چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین. قرار بود از دور نگاه کنم و دیدم توی چهارراه از هر طرف تا جایی که چشم کارمیکنه آدمه! بالای پلههای پزشکی پر بود و دم در قدس و پایین تا دم بانک آدم وایساده بود. یه سری هم روی چمن ها نشستهبودند و آروم آروم گریه میکردند. اونموقه دوست داشتم جوگیر باشم، بزنم زیر گریه و بگم دیگه نخواهم خوابید. اما میدونستم قول اشتباهیه به زودی توی این سرما خوابم میبره و نابود میشم. زدم زیر گریه چون نمیتونستم قول بدم. چون دلم برای روضه تنگ شده بود و بله پام از هیئت محبوبم هم بریده شده!
حالا که دارم برمیگردم خونه توی پلی لیستهام میگردم دنبال "دامنکشان رفتی" صادق بهم گفته بذار یه چیزی رو خاص خودمون داشته باشیم. مثلا مداحی خوب رو اگه جایی شنیدیم نریم دانلود کنیم، یه کاری کنیم از قبلش، که بتونیم باهاش همخوانی کنیم. ایدهش رو الان چند ساله عملی کردم و ناراحتم واقعا که دارم حرفش رو زمین میندازم کمکم! به هرحال پیدا میکنم چیزی که میخواستم رو. بعد فکر میکنم طاقت شنیدن روضه ابالفضل داری؟ نه! پس روضه رقیه گذاشتم. قلبم ریش شد.
این غم تقصیر آتیش پهلومه / زخمام از بوسه بابا محرومه»
+ اگر دوست داشتید بشنوید.
درباره این سایت